باباقورباغه
به نام خدای مهربانی
نویسنده: تورنتون دبلیو برجیس
مترجم : سعیدا زندیان
باباقورباغه،قورباغهی پیر و کله شقی بود. او یک روز در حال خوردن صبحانه بود که پسر عمویش آقاوزغه را دید که به سمتش میآمد.
باباقورباغه از دیدن پسر عمویش، خوشحال شد، آنها مشغول صحبت بودند، باباقورباغه گفت: چرا جایی که به دنیا آمدی را ترک کردی این توهین به مادر و پدرمان است. آقاوزغه در جواب گفت: من دنیای بزرگ را بیشتر از این دنیای کوچک و ساده دوست دارم. دنیای بزرگ چیزهای بهتری از دنیای کوچک تو دارد...
همان موقع پسر براون مزرعه دار، آمد. باباقورباغه به داخل برکه شیرجه زد ولی آقاوزغه بدون ترس به او گفت من با پسر براون مزرعه دار دوست شدم، و با او رفت.
باباقورباغه فردای آنروز به فکر فرو رفته بود و به دنیای بزرگ فکر میکرد، پس تصمیم گرفت به دنیای بزرگ برود.
باباقورباغه که به دنبال دنیای بزرگ از برکه خندان بیرون رفته بود در حالی که تشنه و بی حال بود، با دنی موشه روبرو شد که او را به چشمه ای راهنمایی کرد. ولی در آن چشمه گرفتار پسر براون مزرعه دار شد و در نهایت پس از ماجراهایی به کمک باد و نسیم توانست نجات پیدا کند و به برکه خندان برگردد.